آخوند کرمانی



پیرمردی کتابی را به دست گرفته بود وداد می زد نویسنده این کتاب خودم هستم.او فکر می کرد کتابی را که پیرمردی نوشته باید برای مردم جذاب باشد.اما مردم فکر می کردند پیرمرد مطالبی ساده وغیر مفید نوشته و از او نمی خریدند.
بعد از چند روز پیرمرد که کتابی نفروخته بود کتابهایش را برداشت ونا امید شروع به حرکت کردکه یکی از غرفه داران یکی از کتابهای او را گرفت و چند صفحه ورق زد و به پیرمرد گفت کتابهایت را در غرفه من بگذار شاید بتوانم آنها را بفروشم.چند روز بعد غرفه دار به پیرمرد زنگ زد و گفت تمام کتابهایت فروخته شده. وقتی پیرمرد پول کتابهای فروخته شده را می گرفت به غرفه دار گفت:تو فروشنده چیره دستی هستی.
غرفه دار گفت:کتاب تو خیلی خوب بود اما تو باید بدانی علم تو باید تو را بالا ببرد ولی تو خواستی با خودنمایی وابراز وجود  علمت را به دیگران بفروشی و توجه مردم را از کتابت به خودت منحرف کردی و وجود تو بدون علمت فقط یک انسان معمولی است اگر نمی گفتی کتاب خودم است و فقط نقش فروشنده را بازی می کردی مردم به محتوای کتاب کنجکاو شده  و بعد از خواندن چند صفحه آن را می خریدند وبعدها اگر کتابت مشهور می شد علاقمند به دیدن خودت می شدند.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حاج عباس عربی مدرسه شاد جزوه خلاصه کتاب حقوق بازرگانی ارسلان ثابت سعیدی + نمونه سوالات روانشناسی وب سازه jiii kavireci همه چی از همه جا مطالب اینترنتی نمرات